عشق واقعی
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

 زن : خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد : خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن : دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد : منو محکم بگیر.

زن : خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت

بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

 

روز بعد در روزنامه نوشته شده بود که برخورد موتور سیکلت با ساختمان

حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از

دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت

را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او

بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که

نفس آدمی را می برد.

وای خدایا چقدر شیرین است عشق واقعی!!!!





:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 مرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست